باره ، هر روز واسم يه فرشته اى هر روز واسم ، يه رؤياى تازه اى ، سالها بود چنين لحظه خوشى نداشتم ، سرفه كردم ، خيلى شديد ، خون بالا آوردم ، آنى هى صدام ميزد ولى خون بود كه هوش از سرم برده بود ، آنى منو تو آغوشش گرفته بود و گريه ميكرد ، ترسيده بود و گريه ميكرد ، من دلداريش ميدادم و سعى كردم آرومش كنم ، با اورژانس تماس گرفت اومدن منو بردن ، تو بيمارستان بسترى شدم ، بعد آزمايش به آنى گفتن كه من سرطان خون دارم ، آنى باور نميشد نميدونست چطورى برام بگه زياد زنده نمى مونم ،
:: موضوعات مرتبط:
غربت ( قسمت پنجم ) ,
,
:: برچسبها:
شبهاى بى ستاره ,
غربت ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1